نقل است که مالک دینارگفت: زمانی بیمار شـدم و بیماری بر من سخت شد چنـانـکه دل از خود برگرفتم آخر چون اندکی بهتر شـدم به چیزی محتاج شدم به هزار حیلـه به بازار آمدم چون کسی را نداشتم. امیرشهر در رسید چاکران بانگ بر من زدند که دورتر برو و من توان نداشتم و آهستـــه رفتم یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد گفتم قطع ا... یدک (خدا دستت را قطع کند) روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و بر چهار سو افکنده.
نقل است وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد ده روز صبر کرد چون طاقتش تمام شد به دکان قصابی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت. قصاب شاگردی داشت در عقب او بفرستاد و گفت بنگر تا چه می کند. زمانی بود شاگرد گریان باز آمد گفت: از اینجا برفت جایی که خالی بود آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببوئید. پس گفت ای نفس بیش از اینت نرسد پس آن نان و پاچه به درویش داد.
بدو گفتند: چگونه ای؟ گفت: نان خدای می خورم و فرمان شیطان می برم.
زنی مالک را گفت: ای ریاکار. جواب داد که بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خودم نخواند الا تو که نیک دانستی که من کیستم.
و گفت: دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم به بوی خوش و به طعم ناخوش.
و گفت: در تورات خوانده ام که حق تعالی می گوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من،که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل.
«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»